نویسنده: مسعود گرجی - شنبه 91/12/26
وقتی که بچه و نو جوان بودیم از چند روز قبل از چهارشنبه سوری حال و هوای دیگه ای داشتیم |
به دنبال تدارکات بودیم |
نه تنها ما ، که بزرگترها و خیلی بزرگترها |
یادم هست که مادر بزرگ از چند روز قبل ، کوزه آبی را که باید می شکست، آماده و مخفی کرده بود |
تکه های چوب و هیزم را دور نریخته بود |
و مقداری آجیل ، نه خیلی متنوع ، اما با عشق تهیه کرده بود |
مراسم را با خوبی و شادی سپری می کردیم و تا چند وقت از اتفاقات قشنگش می گفتیم |
اما حالا از چند روز قبل و با صدای اولین ترقه احساس نگرانی ونا امنی می کنیم |
گاه فکر می کنم که چه لذتی در به وحشت انداختن دیگران هست؟ |
و چه هیجان لذت بخشی در آن می توان احساس کرد؟ |
شاید بتوان گفت |
انسان های شاد ، شادی خلق می کنند |
انسانهای آرام به دیگران آرامش هدیه می کنند |
و انسانهایی که مملو از بقض و کینه و حسد و نفرت و وحشت هستند |
چگونه می توانند چیزی غیر از آن به دیگران هدیه کنند؟ |