سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آلونک
کلمات کلیدی مطالب
نویسنده: مسعود گرجی - جمعه 91/7/21

همیشه فریادی هست

 که به امید شنیده شدن کشیده میشود

 فریادی از پس سیم های خاردار
 از پشت چشم بند ها

فریادی بزرگ برای قطعه ای کوچک نان

 برای قطره ای امنیت
 فریادی از پس شکسته شدن استخوان های تحمل
 در زیر بار ظلم و جور
 فریادی  محصور در سینه های پر درد
 و امروز
 فریادی دیگر
 فریادی در میان دود و گلوله و خمپاره
 فریاد از دست دادن یک به یک عزیزان
 فریاد گم شدن در نامعلوم

فرو رفتن در گرداب سیاست

 غرق شدن در منافع دیگران
 دست و پا زدن در سراب دوست و دشمن
 
 فریاد های گم شده
 در پس گزارش های خبری
 که هر روز برحسب عادت
 می بینیم
 اما هرگز نمی شنویم

نویسنده: مسعود گرجی - جمعه 90/11/14

یک ویروس جهش یافته از طریق  هوا و آب به سرعت در کره زمین منتشر میشود        

 این ویروس بخش دروغ را  در مغز   بشر   به کلی از کار می اندازد

 

 یک روز پس از بشریت: هنوز انسانها به آنچه اتفاق افتاده آگاهی ندارند ، اما مصاحبه یک مقام دولتی بسیار جنجال برانگیز و سر خط خبر ها می شود

دو روز پس از بشریت: در چند دادگاه ، اعتراف تاگهانی متهمین باعث شگفتی وکلایشان شده

چند مصاحبه و پخش زنده تلویزیونی نیزبه چالش کشیده شده و به سرعت قطع می شود

سه روز پس از بشریت: گزارش های فراوان از درگیری بین کسبه و مردم در بازارها  و بسیاری از موسسات  میرسد که بعضا به ضرب و جرح نیز کشیده شده است

یک هفته پس از بشریت: خانواده ها سریعا در حال ازهم پاشیدن هستند و زنان و مردان بسیاری با اتهام عدم صداقت تقاضای طلاق داده اند

بسیاری از روابط خانوادگی به هم خورده و دوستی ها در حال فروپاشی هستند

روابط عاشقانه ی بسیاری جای خود را به نفرت داده اند

یک ماه پس از بشریت: کارمندان سرویس های جاسوسی به سرعت در حال استعفا بوده و سیاستمداران خود را از صحنه سیاست کنار می کشند

بسیاری از شغل ها  دیگر جایگاه و موضوعیت نداشته و عده کثیری بی کار می شوند

راهرو دادگاه ها بسیار شلوغ ، اما کارها  روان و سریع  انجام می گیرد

 مردم با آگاهی از ویروس جدید به ندرت و با نگرانی سخن می گویند و در صورت لزوم بیشتر به ایما و اشاره بسنده می کنند

خبرنگاران با اطلاع از این موقعیت ، سوالات خود را از مقامات زیرکانه تر انتخاب می کنند

البته کمتر کسی هم تن به مصاحبه می دهد

بسیاری از برنامه های تلویزیون و رادیو ها تعطیل شده اند

فضای اینترنت با همیشه متفاوت است

یک سال پس از بشریت: پژوهشگران هنوز موفق به یافتن واکسن برای این ویروس نشده اند

مردم همچنان در ترس و اضطراب بسر می برند و ارتباطات به حداقل رسیده است

سه سال پس از بشریت: دانش آموزان کلاس اول مدارس بسیار متفاوت به نظر میرسند و بدون هیچ واهمه ای سخن می گویند

در چهره و رفتارشان آرامش خاصی مشاهده میشود

سرشار از مهر و محبت و صفا هستند

صد سال پس از بشریت: واژه دروغ تنها در کتابهای تاریخ  به عنوان یکی از شگفتی های دوران بشریت یاد میشود و تصورش برای انسانهایی که هیچ تجربه ای از آن ندارند مشکل است

کلماتی  چون فقر ، جنگ ، دشمن ، مرز و ....  دیگر کاربردی ندارند

بین مذهب های مختلف تفاوت چندانی احساس نمی شود

انسانها شتاب نداشته و به دنبال زندگی نمی دوند ، بلکه در صلح و آرامش و عشق زندگی می کنند

زیرا دیگر هیچ کس  به دیگران دروغ نمی گوید

زیرا دیگر هیچ کس به خود دروغ نمی گوید


نویسنده: مسعود گرجی - جمعه 90/10/9

عشق

همانند سکوت

با هر تعریفی

خواهد شکست


نویسنده: مسعود گرجی - سه شنبه 90/7/5

صبح با شنیدن صدای زنگ عادت ، ( من ) از لابلای رختخواب بیرون می خزد ، آبی به سر و صورت می زند و خود را  در آئینه ورانداز می کند .

در حین خوردن صبحانه چند کلامی با من های کوچکتر رد و بدل می شود

او با عجله شال و کلاه کرده و از در خانه بیرون میزند تا خود را به اولین ایستگاه اتوبوس برساند

در بین راه از کنار چند من کوچک و بزرگ می گذرد که یا نمی بیندشان و یا دیده نمیشود

اتوبوسٍ مملو از من می ایستد و او با تحملٍ چند نگاه تند ، به سختی  در بین من های دیگر جا باز می کند

همهمه من ها لحظه به لحظه بیشتر میشود

و من بیچاره چنان به شیشه اتوبوس چسبانیده شده که چاره ای جز دیدن بیرون ندارد

در پیاده رو دو من را می بیند که حلقه در انگشتانشان دارند و گره در ابروان

من ها یی را می بیند که راه را بر دیگران می بندند تا چند تومانی کاسب شوند

و من ی  که به دنبال زمان میدود

 من هایی که سوار بر دوچرخه و موتور سیکلت از بین من های پیاده متوقعانه مارپیچ میروند

من ی از چراغ قرمز می گذرد

 و من های دیگر دست اعتراض  بالا می برند

و صدای بلند سوت  منی که وسط چهارراه حق تقسیم می کند

 چشمش به روزنامه ای در دست من مسن تری می افتد . که از ....... چند هزار میلیارد تومانی توسط چند من نوشته

 و از ملاقات دوستانه ی چند من با یکدیگر

و  اجتماع هزاران من قرمز و آبی

ناگهان در بین جمعیت  معلم ادبیات دوران مدرسه را میبیند و تلاش میکند دانسته های دورش  را بیاد آورد

درب باز می شود و من دوان دوان در حالی که از خود می پرسد:

من ، تو ، او ؟

من ، تو ، او ؟

لعنتی !!!!!!

بعدش چی بود؟

 در بین من های دیگر گم میشود.


نویسنده: مسعود گرجی - دوشنبه 90/5/31

دیروز که وارد این محیط  مجازی  شدم

 از اینکه میتونستم پشت یک آی دی قایم بشم و بدون اینکه کسی منو بشناسه حرف دلمو بدون هیچ سانسور و یا خود سانسوری بزنم ، احساس رضایت می کردم

 بین من و دیگران هیچ وابسطه گی وچود نداشت و مثل مسافرانی بودیم که از کنار هم می گذشتیم ،

 پس بدون هیچ ملاحظه ، صحبت می کردیم

نگران از دست دادن نبودم ، چون هنوز احساسٍ داشتنی بوجود نیامده بود

نگران مخدوش شدن دوستی ها نبودم ، چون هنوز دوستی ای شکل نگرفته بود

نگران مورد بی احترامی  قرار گرفتن نبودم ،

چون هنوز در اینجا هویتی نداشتم که بهش بر بخوره

هراسی از جدل نبود ، پس نیازی به گارد دفاعی هم نداشتم

کلام دیگران تنها یک نظر بود و مرا آزار نمیداد ، چون هنوز متوقع نبودم

حتی نگران ترک کردن  نبودم ، چون تعلقی وجود نداشت

و این ، نوعی سبکی در بحث و گفتگو

 و اجازه کندوکاو در افکار خود را بهم میداد

لذتی که در گفتگو ها احساس می شد ، ناشی بود از یافتن یک فرکانس برای محک زدنٍ  گیرنده های خودم ،

بدون اینکه فرستنده جای عمده ای از ذهن را پر کرده  و اصل دریافت را تحت شعاع قرار داده باشد

..............

امروز در این محیط مجازی دوستانی دارم

که نبودشان دلتنگم می کند

و تاخیرشان نگرانم

وقتی که موضوعی را مطرح میکنم انتظار پاسخ شان را دارم

اما

از هرکدام در ذهن خود تصویری دارم که کلامشان نباید با آن  تصویر نا همگون باشد

توقع دارم که حرف هایم را درک کنند

مرا بفهمند

و با من طوری صحبت کنند که نرنجم

آخر من اینجا برای خودم هویتی دست و پا کرده ام

و ترس از دست دادنش را دارم


نویسنده: مسعود گرجی - پنج شنبه 90/4/23

اجازه گرفت وبا متانت در سمت دیگر صندلی نشست

به آرامی چند نفس از عطر و طراوت گلها نوشید

با نگاهش از درخت سرو به با لا خزید

و بر بال گنجشک  به میان بنفشه های رنگارنگ شیرجه رفت

لبانش در حالی که انگار نمی خواستند لبخند عمیقش را بشکنند به آرامی باز شدند

چه شهر زیبایی

چه طبیعت شورانگیزی

چه هوای پاک و لطیفی

چه نعمت عظیمی است زندگی در چنین شهری

 پرسیدم که مسافرید؟

گفت: آری

و ادامه داد

این پارک ها با پرنده های زیبایش

در کمتر جایی یافت می شود

 و در حالی که سینه اش را دو باره  از هوای پاک پر می کرد از روی صندلی برخاست

 با عجله پرسیدم چند وقت است که اینجایید

 با لبخندی خردمندانه گفت:

پنجاه سالی هست

و با گامهایی که انگار بر روی ابرها می گذاشت دور شد/.


نویسنده: مسعود گرجی - چهارشنبه 90/4/8

نمی دانم چرا عادت کردم؟

 و یا عادتم دادن

 که با داستان زندگی کنم؟

 داستانهایی با قدمت  چند صد سال

 چند ده سال

 و  گاه کمتر

 داستانهایی که دیگران برایم ساخته اند

 و یا  آنهایی  که

 خود سعی بر ساختنشان دارم


نویسنده: مسعود گرجی - یکشنبه 89/11/3

کسی عینک منو ندیده؟؟؟؟

همه جا رو دنبالش گشتم

چندین بار

ولی نمیدونم کجاست

پیداش نمی کنم


این جملات رو زیر لب زمزمه میکرد و با چهره ای عصبی ، برافروخته و خسته اطرافش را جستجو می کرد

 

عینک را از روی میز برداشتم و گفتم ، احیانا دنبال این که نمی گردی؟

چرا چرا ، کجا بود؟

و بلافاصله اضافه کرد:

بعضی ها دو تا عینک دارن برای ابنجور مواقع

.............

براستی که ما در زندگی روانی خود چقدراین تجربه را تکرار می کنیم؟


نویسنده: مسعود گرجی - سه شنبه 89/10/7

صبح ها که هوا سرده ، بوق ماشین از کار میفته

اونم درست زمانی که می خوام از کنار خودرو دیگه سبقت بگیرم و احتمال انحراف به چپ طرف مقابل هم هست

یا اصلا می خوام بگم مواضب باشید که من اومدم

و یا، آقا جان یک خورده برو کنار تا رد شم

شاید هم بخوام عصبانیتمو از رفتار راننده ای که منو در نظر نگرفته بیان کنم

 

خلاصه هر چه که هست وقتی دست به صورت غیر ارادی میره روی بوق و هیچ صدایی در نمیاد ، چه حال بدی به آدم دست میده

 

یک لحظه میخوایی به جاش خودت فریاد بزنی

ولی اینکه راهش نیست و کسی هم صداتو نمیشنوه

و خلاصه یک خورده اعصاب میریزه به هم

 

اما نهایتا وقتی می بینی وسیله ای برای آگاه کردن دیگران از حضور خودنداری

و نمیتونی از اون ها بخواهی که اونطور که دوست داری باهات رفتار کنند

 

مجبور می شی به خودت و رانندگی خودت بیشتر توجه کنی

بدون هر گونه انتظار و توقع از دیگران

 

گمان کنم یک روز استفاده نکردن از بوق ماشین تجربه خوب و عینی ای باشه


نویسنده: مسعود گرجی - یکشنبه 89/4/27

از جلو یک پاساژ رد میشدم

تعداد زیادی موتور سیکلت در حاشیه خیابون پارک شده و فضای زیادی رو اشغال کرده بودن

ناگهان ماشین پلیسی ایستاد و چند سرباز پیاده شده و به طرف موتور سیکلت ها رفتند

دونفر از یک سمت

 و دو نفر از سمت دیگه

یکی جلو و یکی عقب موتور ها رو می گرفتن و با قدری کشیدن ، فاصله ها رو کم می کردن

بعد از چند لحظه در وسط صف موتور ها ، یک فضای خالی نسبتا خوبی ایجاد شد

اون موقع چشمم به خط عابر پیاده ای افتاد که توسط پارک موتورسیکلت ها پوشیده شده بود ، و حالا به یمن همت سرباز ها داشت خود نمایی می کرد

خیلی ذوق زده شدم

چه کار فرهنگی قشنگی

تا مردم یاد بگیرن روی خط عابر پیاده توقف نکنن

 

ناخود آگاه داشتم می رفتم ازشون تشکر کنم

که

همون ماشین پلیس که سربازها ازش پیاده شده بودن

با یک دنده عقب

و با راهنمایی سربازها

در جا پارکی که براش درست کرده بودن

پارک کرد


مطالب قدیمی تر » « مطالب جدیدتر
کدهای اضافی کاربر :


بازدید امروز: 27
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 12986